سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از همه رنگ صادقانه.....

سلام به همهء دوستانی که به ما لطف دارن،وقت با ارزش
خودشونو در اختیار ما قرار میدن و به این وبلاگ سر میزنن.

همونجور که قبلآ هم گفتم این وبلاگ برای معرفی روستای
پایین کولا راه اندازی شد اما همونجور که از تیترش پیداست چیزای مختلفی توش پیدا
میشه که همش صادقانه است.
این بار تصمیم گرفتم یک مقالهء فلسفی براتون بذارم.اما
داستان این که من کجا؟وفلسفه کجا؟
راستش کتابی که این مقاله توش بود رو اول دبیرستان تو
یه نمایشگاه خریدم.

اون وقتا با مسئولین مدرسه مون خیلی صمیمی بودم(نه مثل
الان که چه ما،چه استادای محترم،سایه همو با تیر میزنیم!).مسئول نمایشگاهمون وقتی
دید دارم کتاب می خرم صدام کرد که بیا اینجا ببینم چی خریدی؟
با یه بغل کتاب رفتم پیشش.با چشمی که به شدت منتظر
تآیید بود پرسیدم:چه طوره؟ یه نگاه کرد و گفت:عالیه.آفرین! دیروز آقای فلانی(اسمش
یادم رفت ولی یادمه مسئول بچه های رشتهءکامپیوتربود وشدیدآ اهل مطالعه!) اومد
اینجا همین چندتا کتابی که دستته رو بهم نشون داد گفت همه یک کنار،این چندتا یک
کنار.بهترین کتابای نمایشگاه رو برداشتی.خیرشو ببینی!
جاتون خالی!گل از گلم شکفت.کلی ذوق کردم.اون روز وقتی
رفتم خونه قبل اینکه لباسم رو درآرم، نشستم کتابه رو خوندم ولی چشمتون روز بد
نبینه؛هیچی ازش نفهمیدم.ضد حال اساسی ای بود.تو دلم گفتم:پدر آمرزیده،کجای این
کتاب قشنگه؟فقط همون یه بندی که رو جلدش نوشته بود قشنگ بود.
موضوع کلی کتاب دستم اومده بود ولی راستش درکش برام یه
کم سنگین بود،این بود که انداختمش یه گوشه و رفتم پی کارم.

تا اینکه همین چند وقت پیش به یه مشکلی برخورد کردم که
دیگه عقلم قد نمی داد.حساب کتابام جور در نمی اومد.هرچی بیشتر تلاش میکردم نتیجه
برعکس تر وبدتر میشد.ازون جایی هم که معمولا عادت دارم مشکلاتمو خودم حل کنم رفتم
تو اتاق و شروع کردم به فکر کردن.ولی فایده ای نداشت.از کسی هم نمیتونستم کمک
بگیرم.چون اطرافیام هر کدوم تو یه بخش از زندگیمن ونمی تونن یه راه حل کلی بدن که
در عین حال که مشکلم رو تو همهءجوانب حل میکنه نزنه یه جای دیگه رو خراب نکنه.مثلا
مامان بابا راهنمایی های خوبی میکنن که خوب چیه بد چی؟یا دوستای صمیمی ای مثل
سهیلا و زهرا وفاطمه خوب دلداری میدن وهمیشه تجربیات خودشونو تو حل مشکلشون بهم
انتقال میدن.ولی همهء ما تفاوتهایی تو زندگی داریم که این تفاوتها لزومآ دلیل
نمیشه که یکی خوب باشه یکی بد.یکی فرهنگش بالاتر باشه یکی پایین تر.فقط تفاوت تو
شیوه های زندگیمونه.اصلا همین تفاوتهان که باعث میشن زندگی من و تواز هم جدا
باشه.من،من باشم و تو تو.به همین خاطر نمیشه یه کلیشه واسه همه درست کرد که هر کی
به فلان مشکل خورد راه حلش فلانه.فقط میشه از دیگران ومشکلاتشون الهام بگیری واسه
رفع مشکل خودت،اما در نهایت باید نوآوری به خرج بدی ومشکلتو با توجه به شرایط
خودت،با توجه به زندگی خودت حل کنی.مشکلت رو هیچ کس بهتراز خودت نمیتونه حل کنه
چون هیچ کس بهتر از خودت تورو نمیشناسه.اینجوری بود که با اینکه با خیلی ها مشورت
کردم فقط به این رسیدم که نتیجه باید چی بشه!ولی اینکه این نتیجه رو تو زندگی خودم
چه جوری پیاده کنم حسابی گیجم کرده بود.هر کاری که می خواستم انجام بدم اگرچه یه
مشکل رو حل می کرد ولی میزد دوسه جای دیگه رو خراب می کرد.از طرفی هم عادت ندارم
صورت هیچ مسئله ای رو پاک کنم و ازش فرار کنم.تا حالا تا اونجایی که می شد
همهءمشکلاتم رو حل کردم.ولی این بار!راه حل هام جواب نمیداد.مثلا اگه تا حالا فلان
کتاب رو به فلان شیوه باید میخوندم تا بفهمم الان دیگه نه اون شیوه نه شیوه های
دیگه کار ساز نبود.البته این فقط یه
مثاله.تنها چیزی که از مشکلم میدونستم این بود
که باید ریشه اش رو پیدا کنم تا کاملا حل شه.ولی هرچی کارم رو بیشتر بررسی میکردم
بیشتر گیج میشدم.آخه کارم مشکلی نداشت!پس ریشهءاین همه مشکل از کجا بود؟
خلاصه این فکرها اساسی بهمم ریخته بود. اعصابم که
حسابی داغون شد تصمیم گرفتم الان با مشغول کردن خودم،این موضوع(عصبایت) رو حل کنم
تا بعدآ که آروم شدم بشینم و درست فکر کنم.خلاصه!این بود که یاد این کتابه افتادم
ویادم اومد که برای فهمیدنش نیاز به تمرکز بالایی هست ویه جورایی وقتی آدم میره
روش، زمان ومکان از دستش در میره.رفتم سراغش.دوباره همون مقاله ها رو خوندم.دست بر
قضا این بار نه تنها خیلی خوب فهمیدم چی میگه بلکه یهو راه حل تمام مشکلامو پیدا
کردم.چون تو این اندیشه، آدم یاد میگره که اگه مشکلی داره ریشه اش رو باید تو خودش
پیدا کنه.یه دوستی چند وقت پیش می گفت من خیلی حق به جانبم. همین باعث میشد نبینم
کجا دارم اشتباه میکنم
.راست می گفت،دستش درد
نکنه که باعث شد یه تلنگر بخورم.بالاخره به خواست خدا یه تلنگری به ما خوردو
چشممون وا شد.هرچند نتایج تلخ مشکلای گذشته(مثل معدلم) برام مونده،ولی عوضش کلی
تجربه به دست آوردم که باهاش میتونم آینده و حال رو بهتر بسازم.

به قول استاد شریعتی ما با سه چیز زندگی رو نابود
میکنیم:
1-افسوس گذشته 2- اتلاف حال 3-ترس از آینده
وبا سه چیز زندگی رو زیبا بنا میکنیم:
1-پند گرفتن از گذشته 2-بهره مندی بهینه از حال 3-امید به آینده

و اینجوری بود که تحمل تلخی ها آسون شدوتلاش برای
آینده لذت بخش.مشکلم هم حل شد شکر خدا!
اما تو این مدت یه درس از زندگی گرفتم.اونم این بود که
همون جوری زندگی کنم که
"من" اونجوریم.نه اونی که دیگران می
خوان من باشم.این رو کریشنا مورتی بهم یاد داد.یاد داد که
"من
می خوام باشم
"های‌زندگیم رو خط بزنم و بگم"من هستم".هرکی می خواد خوشش بیاد نمی خواد هم
بایدخوشش بیاد.اینجوری همون"من" حقیقت خودش رو بدون اینکه ازش فرار کنه
میبینه و اگه بده خودشو اصلاح میکنه و به کمال میرسه. در غیر این صورت همیشه سعی
میکنه بگه چیزی هستم که هنوز درونی بهش نرسیده و این جوریه که تا آخر عمرش حتی یه
قدم هم جلو نمیره!

باری!اینجوری بود که ما به فلسفه
(علاقه مند که بودیم) علاقمون بیشتر شد وتصمیم گرفتیم هر چند وقت یه بار مقاله های
اینجوری رو رو وبلاگ واسه علاقه مندان بذاریم.
نا علاقه مندان عزیز هم بگن از چی
خوششون میاد همون رو براشون میذاریم.

نظر یادتون نره.شاید هنوزم حق به جانبم و نیاز به
تلنگر دارم.


+نوشته شده در یکشنبه 89/5/24ساعت 2:53 عصرتوسط کاواک | | نظر